گروه جهاد و مقاومت مشرق - سروان محمد مصطفویفر در سال ۱۳۳۵ در عَلیَک از توابع سبزوار متولد شد. این سروان پدافند نیروی هوایی در اویل دهه هشتاد خاطراش را برای ابراهیم زاهدی مطلق، از همکاران دفتر ادبیات و هنر مقاومت تعریف کرد.
ضبط این خاطرات، حدود ۶۰ نوار کاست را شامل شد اما وقتی نوارها روی کاغذ آمد، نتیجه، قابل قبول نبود. چند بار دیگر خاطرات بازنویسی شد تا مورد قبول کارشناسان و شخص راوی قرار گرفت.
متاسفانه در بین آثار منتشر شده در حوزه دفاع مقدس، خاطرات افسران پدافند، کمتر مورد توجه قرار گرفته و این کتاب، نمونه خوبی برای پی بردن به سختیها و ریزهکاریهای این رزمندگان است.
کتاب «شلیک به آسمان» را انتشارات سوره مهر در شمارگان ۲۵۰۰ نسخه منتشر کرده و در ۳۹۸ صفحه با قیمت ۴۵۰۰۰ تومان عرضه کرده است.
ستوانیار مصطفوی در عملیات والفجر ۸ به تنهایی ۱۸ جنگنده عراقی را سرنگون کرد و یک درجه تشویقی گرفت. حالا برایتان بخشی از خاطرات او را انتخاب کرده ایم که عدم سرنگونی یک هواپیما، شرایط خاصی را برای او رقم زد.
آنچه در ادامه میخوانید، بخش کوتاهی از این کتاب است:
بعد از اینکه هواپیما از گردنه خاوران عبور کرده بود، ارتفاعش را روی جاده ورامین، پایین کشید و خیلی پایین تر از سایت می رفت. سایت ۴ در ارتفاعات بود. در نتیجه، سر رادار رو به پایین آمده بود و جایش تغییر می کرد و هواپیما داشت به طرف عراق دور میزد. موشک هم برای اینکه به دستگاهها نخورد، از ارتفاع بالاتر شلیک می شود و طبق برنامه کامپیوتر، از بالا هواپیما را می زند. روش سیستم هاگ همین است. هاگ یعنی عقاب و کارش این است.
هواپیما از دست من فرار می کرد و من این را حس می کردم. در فاصله چند کیلومتری از سایت ۴ خاوران، یک کوه وجود دارد که در آنجا موشک و هواپیما، در یک لحظه داشتند به همدیگر می رسیدند. که ناگهان صدای آنتن رادار کنارمان را شنیدم که داشت با صدای هواپیما قاطی میشد. این حالت نشان می داد که رادار من آنقدر پیچیده که آن آنتن رادار، آمده جلویش و مزاحم تعقیبش میشد. دیگر کاری از دست من برنمی آمد، جز اینکه آخرین تلاش هایم را انجام دهم و هواپیما را در لاک خودم نگه دارم. در همین لحظات چند نفر از پرسنل آمدند داخل و گفتند موشک به هواپیما خورد. من تشخیص ندادم که زدم یا خیر. ولی به احتمال هفتاد درصد چنین اتفاقی نیفتاده بود.
چند معرفی کتاب دیگر هم بخوانیم:
چند دقیقه با کتاب «این صدف انگار مروارید ندارد!»؛ / ۹۲
برخورد با امام جماعتی که سورهاش را اشتباه میخواند! + عکس
چند دقیقه با کتاب «با تو میمانم»؛ / ۹۱
روش عجیب شهید هادی برای ریختن خجالت همسرش!
چند دقیقه با کتاب «دوستت دارم به یک شرط»؛ / ۹۰
علت مخالفت مادر «پژمان موتوری» با ازدواجش چه بود؟
چند دقیقه با کتاب «کوچهباغ انار / به ماندنم عادت نکن»؛ / ۸۹
درجه استواری برای پاسداری که فوقلیسانس داشت!
چند دقیقه با کتاب «بی تو پریشانم»؛ / ۸۷
چرا اقوام «حمزه» از زیر تیر و ترکش نجاتش ندادند؟
چند دقیقه با کتاب «دلتنگ نباش»؛ / ۸۶
چرا روحالله را از تیم هجوم خط زدند؟!
چند دقیقه با کتاب «افرا»؛ / ۸۵
تنبیه توهینکننده به پیامبر اسلام با مشت و صابون!
چند دقیقه با کتاب «آزادسازی مهران»؛ / ۸۴
ادامه تولید برنامه «سلام صبح بخیر» برای جنگ روانی!
چند دقیقه با کتاب «اعزامی از شهرری»؛ / ۸۳
تهدید راننده اتوبوس سیبیلو با اسلحه جنگی
چند دقیقه با کتاب «صد و هفتاد و ششمین غواص»؛ / ۸۲
چرا «محمد رضایی» را داخل آبجوش انداختند؟ + عکس
چند دقیقه با کتاب «جاسوس بازی»؛ / ۸۱
معشوقه «آقا بهمن» در دام بسیجیها + عکس
چند دقیقه با کتاب «طبس تا سنندج»؛ / ۸۰
درخواست اعزام فوری نیرو به سنندج!
چند دقیقه با کتاب «سه نیمه سیب»؛ / ۷۹
تکلیف شادیهای خانم «شاد» چه شد؟ + عکس
چند دقیقه با کتاب «دلم پرواز می خواهد»؛ / ۷۸
باران گلوله به آمبولانس پرستار اصفهانی
چند دقیقه با کتاب «ناآرام»؛ / ۷۷
شیطنتهای طلبه مدرسه حاج آقا مجتهدی + عکس
چند دقیقه با کتاب «برای زینأب»؛ / ۷۶
سفارش تانک و تفنگ به «محمد بلباسی» + عکس
چند دقیقه با کتاب «از برف تا برف»؛ / ۷۵
شهید زینالدین اهل کدام کشور بود؟ + عکس
چند دقیقه با کتاب «یک روز بعد از حیرانی»؛ / ۷۴
شهیدی که برای کار سراغ «آقای قرائتی» رفت + عکس
چند دقیقه با کتاب «فرمانده تخریب»؛ / ۷۳
کشیده فرمانده به گوش جانباز اعصاب و روان + عکس
چند دقیقه با کتاب «سادهرنگ»؛ / ۷۲
چه کسی وصیتنامه شهید مهدی باکری را بالا پایین کرد؟ + عکس
چند دقیقه با کتاب «فرمانده در سایه»؛ / ۷۱
کدام مترجم مذاکرات مقامات ایرانی را تغییر میداد؟ + عکس
چند دقیقه با کتاب «تا ابد با تو می مانم»؛ / ۷۰
خبر «اصغرآقا» را چگونه به «زیبا خانم» دادند؟!
چند دقیقه با کتاب «بلدچی»؛ / ۶۹
شایعه اعزام الاغها به میدان مین + عکس
چند دقیقه با کتاب «کابوس در بیداری»؛ / ۶۸
اهالی چه کشوری به حجاج ایرانی کمک کردند؟ + عکس
چند دقیقه با کتاب «راهی برای رفتن»؛ / ۶۷
پیام شهیدِ ۱۰ساله برای امام خمینی چه بود؟
چند دقیقه با کتاب «محبوب حبیب»؛ / ۶۶
کت و شلوار «محمود» به چه کسی رسید؟ + عکس
چند دقیقه با کتاب «صباح»؛ / ۶۵
جان دادن پای چتر منورهای عراقی! + عکس
روزنامههای روز بعد اعلام کردند هواپیما در چشمهعلی سرنگون شده است. اما من که پشت دستگاه بودم، نتوانستم تشخیص بدهم که هواپیما را زدم. ما صدای اصابت موشک را به هواپیما، از طریق رادار درک می کنیم ولی تداخل صدا، امکان تشخیص را از بین برده بود.
اصل مطلب و آن اتفاق بزرگ، بعد از این است. در این هول و هراس بودیم که آن هواپیماها از دستمان فرار کردند و خودشان را پشت رشته کوه انداختند و از دید همه رادارها محو شدند. بعد که پشت رشته کوه حسن آباد رفتند، من اینها را گم کردم و دیگر روی صفحه رادارم چیزی نمی دیدم. به غیر از یک هواپیما که در هفده کیلومتری، به سمت ورامین در حال فرار بود.
درست در این اثنا، رادار مادر کرج به هر دلیلی که من نمی دانم چه بود، گفت هر چه دیدیم بزنیم. من هم با دیدن هواپیمای جدید سر رادارم را چرخاندم و به طرف هواپیما گرفتم. همه نفرات آماده درگیری بودند. به سرعت ضامن آزاد شد و موشک را شلیک کردم و گرد و خاک به آسمان رفت.
پس از شلیک موشک، تازه صدای موتور هواپیما را از داخل گوشیها شنیدم و این طور تشخیص دادم که صدای موتور این هواپیما، با صدای موتورهای قبلی فرق می کند صدای این هواپیما، به من گفت که هواپیما نباید جت باشد. چون صدای موتورهای جت را یک جور میشنیدم و موتورهای ملخی را هم یک جور دیگر. (البته امروز به راحتی صدای این دو نوع موتور هواپیما برای ما قابل تشخیص است. در آن زمان که بعد از مدت ها پشت دستگاه رادار آمده بودیم، برایمان این تشخیص به راحتی ممکن نبود.)
همه این اتفاقات، در کمتر از یکی دو دقیقه افتاده بود. بعد از اینکه موشک را به سمت این هواپیما شلیک کردم، هفت هشت فاکتور از ذهنم گذشت. عامل آن هم صدایی بود که با صدای هواپیمای قبلی فرق داشت. متوجه شدم صدای این هواپیما، ملخی است و قطعا موتور آن جت نیست. با فهمیدن این مطلب، فاکتورهای دیگر را مرور کردم و دیدم هواپیما به سمت ورامین می رود، در حالی که اگر عراقی بود و می خواست فرار کند، باید به سمت عراق میرفت. سمت حرکت هواپیما برای من غیر عادی بود.
دیگر اینکه، سرعت این هواپیما در آخرین لحظه چهارصدو پنجاه کیلومتر بر ساعت بود، در حالی که هواپیماهای دشمن، نزدیک به هزار کیلومتر بر ساعت سرعت داشتند. سوم اینکه، درشتی هدف در صفحه رادار زیاد بود. این ها عواملی بود که ثابت می کرد این هواپیما نمی تواند یک هواپیمای جنگی دشمن باشد. فقط در یک لحظه، فکری به ذهنم رسید و آن هم این بود که شاید توپولف باشد. چون ما تا آن زمان توپولف ندیده و صدایش را از رادار نشنیده بودیم. شنیده بودم توپولف ملخی هم وجود دارد. همین طور با افکارم کلنجار می رفتم و به صفحه رادار نگاه میکردم. واقعا درمانده و متأثر شده بودم و نمی دانستم که باید چه کنم، فرصتی هم نبود.
در آن لحظه، موشک شلیک و از زمین کنده شده بود. بچه ها هم تکبیر میگفتند، چون یک هواپیمای دشمن تا چند ثانیه دیگر هدف قرار میگرفت. من به لحظه ای فکر میکردم که هواپیما منهدم می شود. همه اینها به سرعت از ذهنم گذشت. بچه ها به اتاق بی.سی. سی هجوم آوردند. من هم در این اتاق کار می کردم. این مسئله مکرر از ذهنم می گذشت که آیا این هدف هواپیمای خودی است یا توپولف؟ با خودم میگفتم شاید صدای توپولف این طور است. اما فرصتی نبود که در مورد این مسائل بحث کنم. ناگهان جرقه ای در ذهنم زد: «این هواپیما، سی - ۱۳۰ خودمان است!» در آن شلوغی و سروصدا، کسی حرف مرا نمی شنید و زمان فکر کردن هم نبود.
فقط داد زدم: «سی - ۱۳۰ است. میخواهم موشک را دیستروی کنم.» یعنی موشک را در هوا منفجر کنم! این فریاد من، ناگهان اتاق بی.سی.سی و بچه ها را ساکت و متعجب کرد. (وقتی موشک را شلیک می کنیم، برای هدایتش، یک رادار مخصوص نقش دارد. فرکانس (فرکانس رادار مجموعه ای از فرکانس ها و کدهاست.) مثل شیلنگی که آب را روی دیوار می باشد، یا چراغ قوه که نورش را به فضا می فرستد، عمل می کند. شما اگر چراغ قوه را روشن کنید، نور آن را نمی بینید، تا آن زمانی که نور به کبوتر با ذرات معلق در هوا بخورد، آن وقت کاملا روشن می شود و نور، خودش را با گیوتر نشان می دهد. رادار هم همین طور است و نورش با چشم ما قابل دیدن نیست. مثل چراغ قوه است. موشک هم که شلیک می شود کبوتر را می بیند و در اصل، نوری وجود دارد که از کبوتر برمی گردد و موشک دنبال آن نور می رود. در ضمن، در نوک موشک و انتهای آن، آنتی وجود دارد که به وسیله آن با رادار در تماس است.)
با فشار دکمه دیستروی کودینگ قطع می شود. کودینگ که قطع شد، موشک خودکشی می کند. یا با تغییر فرکانس کودینگ، به موشک دستور داده می شود که روش حمله اش به هواپیما را تغییر بدهد.
چند بار داد زدم: «سی - ۱۳۰ است، یک کاری بکنید!» (یک روش این است که موشک در فضا به صورت عقاب شیرجه میزند و به سر هواپیما می گوید که این حالت طبیعی موشک در زمان حمله است. برای هواپیماهای در ارتفاع بالا از این روش استفاده می شود. برای هدف کوتاه هم اگر دست به کار خاصی نزنیم، موشک خودبه خود همین روش را استفاده می کند. بعضی مواقع هواپیماهایی هستند که فاصله آنها با ما کم و ارتفاعشان هم پایین است. در چنین شرایطی، حدودا هفت فاکتور باید داشته باشد. ما به موشک می گوییم، نمیخواهد به صورت عقابی بزنی؛ مستقیم در یک خط به طرف هواپیما برو، این روش را اگر برای هواپیمای ارتفاع بالا بدهیم، موشک سوختش را صرف می کند و در نتیجه، به آخر نمی رسد. بدان معنی که برای زمان و هدف های کوتاه، از روش دستوری استفاده می کنیم. آن روز هم من برای موشکی که به سمت آن هواپیما فرستادم، دستور قطع را دادم، که وقتی فرکانس موشک بیشتر از سه ثانیه قطع شود، خودکشی می کند. وقتی ما موشک را شلیک کردیم، اگر بخواهیم موشک را غیر عملیاتی کنیم تا به هدف نخورد، باید دکمه ای خاص را به مدت پنج ثانیه فشار دهیم و نگه داریم تا موشک خودکشی کند. این کار را در هر زمان پس از شلیک موشک، می توان انجام داد.)
زمان کم بود و هیچ کس جرئت کاری نداشت. دستم روی دکمه شکستن لاک و خودکشی موشک بود و میخواستم عمل کنم اما هنوز یقین نداشتم که هواپیمای هدف، سی - ۱۳۰ است. من داد میزدم و موشک با سرعت فراوان پیش می رفت. با خودم تخمین زدم که هنوز نرسیده و فرصت دارم. در حالت وحشتناکی گیر کرده بودم. بالاخره تصمیم قطعی گرفتم که موشک را دیستروی کنم ولی هیچ کس نمیتوانست به من دستور بدهد، بهتر است بگویم که کسی جرئت نمی کرد!
یک افسر در اتاق عملیات بود که به گمانم ستوان رحمت بود، یا حجاریان. من داشتم فریاد می زدم که می خواهم فرمان خودکشی به موشک بدهم که ناگهان اتفاق جالبی افتاد. در چنین شرایطی، قاسم مقدم داخل اتاق عملیات شد و گفت: «من چند لحظه قبل، یک هواپیمای سی - ۱۳۰ را دیدم که از اینجا رد شد.» من که دستم روی دکمه بود، به محض اینکه حرف های مقدم را شنیدم، با اطمینان دکمه را فشار دادم. در واقع، حرف قاسم مقدم، مثل اجازه رسمی بود. (مقدم که عامل اصلی نجات سی - ۱۳۰ بود، بعدها در یک تصادف به رحمت خدا رفت. اگر او از پشت سر نمی گفت که سی - ۱۳۰ را دیده است، شاید من هم در این کشمکش درونی به نتیجه قطعی نمی رسیدم و با سرنگونی هواپیما، همه سرنشینان آن شهید می شدند. لازم است حق او هم گفته شود. درجهاش گروهبان یک بود که به دزفول با ماهشهر منتقل شد. در یکی از اعیاد که از منطقه با ماشین به خانهاش می رفت، تصادف کرد و به رحمت ایزدی پیوست. اعضای خانواده اش هم زخمی شدند. این حادثه بعد از جنگ رخ داد.)
موشک در نزدیک هواپیما منفجر شد. تمام پرسنل، حرکت موشک را از مبدأ تا زمان خودکشی دنبال می کردند. پرسنلی که برای تماشا به بیرون از اتاق ریخته بودند، موشک را دیدند که در هوا منفجر شد.
هنگام انفجار موشک، قارچی از دود دیده می شود؛ مثل خلبانی که با چتر از هواپیما بیرون پریده باشد. پرسنل سایت ۴ خصوصا بچه های عملیات و نگهداری که تلاش کرده بودند تا موشک پرواز کند، به سرپرستی اصغر صفاهانی دویده بودند به طرف ورامین که هواپیما زده شد! آنها کم کم متوجه شدند که آن قارچ، خلبان نیست و برگشتند. وقتی آمدند، به من گفتند: «محمد عَلیَکی، زدی یا نه؟» (آن روزها، نام فامیلیام مصطفوی فر نبود.)
گفتم: «دیستروی کردم.» پرسیدند: «با کدام دستور این کار را کردی؟» گفتم: «به تشخیص خودم.» بین افسران رادار مادر و افسر بی.سی.سی هم این مکالمات رد و بدل می شد و آنها هم داد و بیداد می کردند که به چه حقی و کدام دستور، موشک را در هوا منفجر کرده ام؟! یکی از پرسنل خودمان هم به من گفت: چرا این کار را کردی.» کسی به حرف من گوش نمی کرد. در آن شرایط بحرانی، بعضی ها خیال می کردند که راستی راستی مچ یکی از خائنان را گرفته اند!
بدون اینکه به من بگویند، به دژبانی سایت ۴ دستور داده بودند این أدم حق ندارد بیرون برود. یعنی من غیر رسمی بازداشت شده بودم اما خبر نداشتم. در این گیر و دار، آن هواپیما هم از بردی که موشک دیگری به سمتش شلیک شود، خارج شد و سیستم اجازه شلیک مجدد نمی داد. به من گفتند یکی دیگر شلیک کنم اما این کار را نکردم. تمام این مسائل، در چهل پنجاه ثانیه اتفاق افتاد. اعصابم به هم ریخته بود و کنترلم را از دست داده بودم اما از کارم مطمئن بودم. همکارانم در اتاق، با رادار مادر درگیر شده بودند. آنها (رادار مادر) هم گفتند حق نداشته ام موشک را منفجر کنم. کار به درگیری لفظی کشیده شد.
در مانده و با اعصاب آشفته، به اتاق خودم آمدم تا چند لحظه استراحت کنم. بچه هایی که بیرون بودند و از هیچ چیز خبر نداشتند، موضوع را جویا شدند و من هم ماجرا را گفتم.
رفت و آمدهای مشکوکی به اتاق ما می شد و من نگران بودم. چون آن زمان، منافقان خرابکاری می کردند. فضای چندان مناسبی هم در کشور نبود. به همین دلیل، از لحاظ روحی به هم ریخته بودم. لحظه ها برایم عذاب آور و فشار آنقدر زیاد شده بود که کم کم به کار خودم شک کردم.
اما ساعت هشت شب همه چیز مشخص شد. آن هواپیما که از موشک ما نجات پیدا کرد، رفت و در فرودگاه اصفهان به زمین نشست و خلبان آن همه چیز را توضیح داد. آن وقت همه متوجه شدند کارم درست بوده و آنها اشتباه می کرده اند. از آن به بعد، موضوع به عکس شد. به من گفتند کار من درست بوده و آنها دیر متوجه شده اند. از من به صورت حضوری و تلفنی قدردانی کردند و من راحت شدم. ساعت هشت شب، وقتی به دژبانی گفتند کاری به من نداشته باشند، تازه متوجه شدم که ممنوع الخروج بوده ام.
صبح روز بعد، حجت الاسلام معادیخواه که آن زمان نماینده مجلس بود، با یک سرهنگ که فرمانده پدافند هوایی بود، از پایگاه یکم آمدند و موضوع کاملا روشن شد. آن سرهنگ که فرمانده پدافند سی - ۱۳۰ بود، درجهام را پرسید. گفتم: «گروهبان یک.» گفت: «از همین الآن درجه استواریات را بزن!» گفتم: «اگر دیشب نمی توانستم این موضوع را ثابت کنم و مرا اعدام می کردید، چه؟!»
روز بعد، درجه دادند و تشکر کردند و بعدها فهمیدم که تعدادی از مسئولان و بیست نفر از نمایندگان مجلس در هواپیما بودند. گویا هواپیما از جنوب می آمده و به علت درگیری هوایی در آسمان تهران، به این هواپیما اجازه فرود ندادند و دستور داده بودند از منطقه دور شود. در چنین شرایطی بود که من هم طبق دستور، یک موشک به سمت این هواپیما شلیک کرده بودم!
به خاطر حفظ آن هواپیمای سی - ۱۳۰ یک درجه تشویقی گرفتم. البته به دنبال این مسائل نبودم تا ببینم این تشویقی در پرونده ام عمل شد یا خیر. اما بعد از پنج سال، یک ماشین اپل فروختم به یک پیرمرد که این هم از آن ماجراهای شنیدنی است. قرار شد یک روز برویم محضر تا ماشین را به نام او ثبت کنم. در پمپ بنزین بودیم که یکدفعه یکی از دوستان قدیمی آمد سراغم و گفت: «من در سایت خاوران بودم که آن سی - ۱۳۰ را نجات دادی.» گفتم: «خوب!» گفت: «آن درجه تشویقی را که در آن نامه مال تو بود، پاک کرده و اسم مرا نوشته بودند!»
گفتم: «حالا چه کار کنم؟!» گفت: «آمدم حلالیت بطلبم!» گفتم: «ایرادی ندارد، حلالت باشد.» توضیح داد که ماجرا از این قرار بود که می خواستند تطبیق درجات کنند، ارتش درجه ها را تطبیق کرد؛ از همافری به افسر و غیره. او گفت: «به من گفتند که یک درجه تشویقی دارم، به خاطر اینکه یک سی ۔ ۱۳۰ را نجات دادهام اما من که عملیاتی نبودم! آن وقت متوجه شدند که این تشویقی مال من نبوده، بعد تشویقی را از من گرفتند! من هم گفتم این درجه متعلق به مصطفوی است اما دیگر کسی گوش نکرد تا آن درجه را به تو بدهند.»